بنام خدای کورش و محمد
پارسی زبانان!
واژه دوستان!
چامه سرایان!
درود…
یک فراخوان
یک خواهش
یک درد دل…
بیایید خامه هایمان برداریم و یک بند، تنها یک بند،برای نمونه یک گفتگو یا پیشامد ساده را فقط با واژه های پارسی بنویسیم.
چه می شود؟
می شود؟
خواهیم دید پیوسته به چاله و راه بندهایی بنام “واژه های بیگانه” بر می خوریم چنانکه بسیاری مان را از پیگیری کار پشیمان می کند! اگر چنین نشد بدانیم که نتوانسته ایم آنها را دست کم شناسایی هم بکنیم!!
به یاری واژه نامه ها و فرهنگ واژه ها هم که به هیچ روی نمی شود دلخوش بود. بیشتر تازی به تازی هستند، تا تازی به پارسی یا، پارسی به پارسی!!!
راه دور نرویم…همین نوترین شاهکار فرهنگستان:،”خود عکس”
بهتر نبود بگویم “خویش انداز” و به گفت برخی ها یاد “خاک انداز” بیفتم… تا اینکه بگویم “خود عکس” و یادمان بیاید زبان ناب پارسی مان همانی ست که دارد یا زیر خروار ها “خاک” می لرزد و یا بر دور افتاده ترین سنگ نوشته ها خاک می خورد!
همان سلفی که خودش خوب بود آنجور دست کم می دانستیم داریم واژه ای بیگانه بکار می بریم! دردش کمتر بود از اینکه به نام بیگانه زدایی، بیگانه ای دیگر را به باور واژه گانم بخورانند…
کمی سخت گیر باشیم و سر هر واژه ای را رو دامانمان نگذاریم…
به جایی رسیده ایم که گاه سخن گفتن و نوشتن به زبان پارسی برایمان خنده دار می شود…انگار نمی توانیم بدون واژه های تازی استخوان دار و درست و درمان بنویسیم.
افزونی واژگان تازی را بر واژگان پارسی می پذیرم…
سخنان تازی پیامبرم را می پذیرم…
برنامه خوشبختی راستینم که آن هم به تازی ست را می پذیرم…
اما دردم میکند ببینم همین که این واژه ها تنپوش تازی شان را درمی آورند از پاکی شان کم می شود…
کداممان پاییده ایم تا بدون دست نماز به برگردان پارسی “آیات قرآن” دست نزنیم؟!
شکوه و ارج کدامشان را نگه می داریم؟ چیستی “آسمانی آیات قرآن” را یا “رسم الخط” عربی اش را؟
نمی توانم چشمم را روی گوشت وژوست زبانم، همان واژگانی که “جاماسب” برایم به یادگار گذاشته ببندم…
کجایی شاه شاهنامه سرایم؟ کاخی که پی افکندی گزند یافته… نه از باد و باران که از فرزندان آب و خاک خودت!
اگر من جای تو بودم، پریشانی ام را می کشاندم به خواب همه ی کسانی که دست کم یکبار خامه برداشته اند و نوشته اند…
باید گریست برای رنج سی ساله ای تنها یادی از آن مانده و بس!
زبان بی صدا و در بند این مرز و بوم یک فردوسی دیگر می خواهد. تا شمار واژه های تازی نزدیک به صد در هر صد را به پنج در هر صد برگرداند…
یک وجب از خاکمان را نداده ایم، ولی تا چشم کار میکند واژه گرفته ایم و زبان به باد داده ایم…
زبان سرمایه نیست؟!
پاسداری نمی خواهد؟!
مرز های فرهنگی مان را به روی همه باز گذاشته ایم… بی هیچ مرزبانی!
تن زخمی زبان سرزمینمان پر شده از ترکش واژه های تازی و روسی و ترکی و انگلیسی…
این یادگاری ها یادآور روزهای خوبی برای مردم ما نیستند.
کو مردی از دیار فرهنگستان تا تیمار کند این بیماری را که همه گمان می کنند تندرست و ایستا مانده؟!
ولی نه…! انگار فرهنگ اِستان میهنم هم آماج این ترکش های دوربرد و رخنه گر شده، که هنوز نتوانسته ایم بجای ادب واژه ای در خور بیابیم و دنباله ی نام فرهنگستانمان بیاوریم….
هنوز از دبستان به یاد دارم که در پایان چامه ای از فردوسی در بخش “کلمه ها!” و “ترکیب!” های تازه ی”درس!”، برای اینکه منِ پارسی زبان بدام “اسب نژاده” چیست؟ در گسترشش نوشتند ” اسب اصیل”!!!
منی که باید بجای “نژاده” ی پارسی برایم بنویسند “اصیل” عربی تا دربیابمش، چگونه در پس ناخودآگاه اندیشه ام پندار پای بندی به نژاد ناب بماند و راه نمای کردار و گفتار نیکم شود… و نوشتارم!
کم دردی ست!؟
رنج پیوسته ای ست که ما نام سرزمین و زبانمان را همسو با عرب زبان ها “فارسی” بنامییم و نه “پارسی”، و باز همنوا با آنها واژه ی تازی را پس بزنیم و بگوییم “عربی”…!( نه خودمان را با زبان خودمان می خوانیم نه آنها را…)
چامه و نوشتار و گفتارمان پرشده از واژه های ناپارسی…
پیشترها به این کار راه بیندازهای بیگانه میگفتند:”میهمان”!.اکنون ولی چنان این ناخودی ها را نخودی هر آشی کرده ایم که نمی شود از میزبان شناسایی شان کرد…
شیر و شکر این مهمانی جوری به کاممان شیرین آمده که دلمان نه می آید و نه می خواهد،کوشک پوشالی و شکوهمند و دلبرانه ی این زبان را ویران کنیم و از نو بسازیم…
در دانشکده های زبان و “ادبیاتِ” “فارسی”،”عربی” هم می خوانیم! چرا؟ تا بیگانه شناسی کرده باشیم؟
دلمان را خوش کرده ایم که دریافت و برداشت دیگری از واژه های آنها داریم. این همان توان ماست؟! دوست کردن بیگانه؟
با بیل همسایه از دیوار بالا می رویم.بیل از آن اوست و تو هر جوری که دوست داری به کارش بگیر، از تو که نمی شود!
***
“شعر”مان…
“ادبیات”مان…
“آثار”مان…
“مفاخر”مان…
“مشاهیر”مان…
“تاریخ”مان…
و “یار مهربان فرهنگمان”،”کتاب”…
همه تازی هستند…
“هوا”ی “نفس” کشیدنمان هم تازی ست…
در “دم و باز دم” امید نازوکی هست که در “تنفس” نیست…
این امید هزاران بار گوارای شش های رهایت، فردوسی…
***
شاید بگویید این کوس پارسی پرستی دیر به صدا در آمده و اکنون که سهراب واژه هامان به دست خودی کشته شده،دیگر نوش دارو کارگر نمی افتد…
نه! نوش دارو نیاورده ام، خامه دست گرفته ام تا آتش بزنم به این ققنوس در قفس زبان پارسی. شاید از خاکسترش برخیزد ققنوسی نژاده…
در جایگاه کوچکترینِ کوچکترینِ کوچکترین زبان دوست این سرزمین
خواهش می کنم، خواهش می کنم،خواهش می کنم،
بیایید چنان ناخرسندی مان را فریاد بزنیم و فراگیر کنیم تا گردانندگان فرهنگستان در اندیشه ای نو برآیند…
با سپاس.
نویسندگان:حکیمه لیرابی گله،وحید کیانی دسفاردی
فرستنده مطلب به تارنمای ناظم سرا:حکیمه لیرابی گله